من ایرانیام. دارم یادداشت روزانهام را بازخوانی و مرتب و تکمیل میکنم. یادداشتهای من اجتماعیاند، نه صرفاً خاطرات خصوصی و خانوادگی. خیلی از صفحات این دفتر عین هماند؛ یعنی آینهای جلو اتفاقات تکرارشده در جامعه هستند، ولی من آنها را فقط تکرار نمیدانم، بلکه تلنبار شدن رنجها و مشکلاتم میبینم.
رنجها و مشکلات من ــ و البته آرزوهایم ــ هر روز در هزاران رسانه تکرار میشوند. خودم را که در آینهی این رنجها و مشکلات تکراری میبینم، میخواهم از هرچه آینه است فرار کنم! اما ناگزیرم هر صبح و پایان هر شب، نهخودم، بلکه تمام زندگیام و حتی محلهام و شهرم را در این آینهی لعنتی ببینم، یعنی بنویسم.
یادداشتهای من داستان زندگیِ شهرهاست. لابد کتاب «داستان یک شهر» نوشته احمد محمود و کتاب «داستان دو شهر» نوشتهی چارلز دیکنز را دیده یا شنیده یا خواندهاید. این هم چیزی شبیه همانهاست؛ یعنی رنجها و مشکلات مشترک انسانهاست که در هر کشوری و شهری، طوری شبیه هم اتفاق میافتد.
اعدام، اعدام، اعدام؛ تحقیر مدام من! بامداد و سپیده همیشه در این مملکت نحس است. بیداری نحس، بانگ نحس خروس، اخبار نحس، خیابان نحس، میدان نحس، انتظار نحس، اضطراب نحس و دیدارنحس با پخش شدن اخبار اعدام، اعدام، اعدام...! آخرینش خبر حکم اعدام شریفه محمدی بود. در هیچ صفحهی دفترم جای کلمهی نحس اعدام خالی نیست! بیشتر از ۸۰۰ اعدام در سال گذشته در ایران! سرم سوت میکشد. از اینهمه تکرار این کلمه در نوشتهها و گزارشها و سخنرانیهای ایرانیها ــ و الآن در دفتر خودم ــ خجالت میکشم. همین احساس را هر روز و هر روز در گرفتاریهای زنان و دختران ایران هنگام توهین و تحقیر شدنشان توسط نوچههای فاسد حکومتی دارم.
هر روز اینها را مینویسم، ولی در سایهی تمام کلماتم، احساس میکنم با هر اعدام و گرفتاریهای زنان، تمام ایران و تمام مردم تحقیر میشوند. مورمور رنج تحقیر از خبر شروع میشود؛ از اینکه چندهزار جلاد میتوانند چند میلیون انسان را تحقیر کنند، دیگر مورمور رنج نیست، نیزههای تحقیر کرامت آدمیتم به استخوانم میرسد. احساس میکنم کلماتی که با آنها این عبارتها را مینویسم، سرزنشم میکنند که تا کی میخواهی بنویسی؟ نمیخواهی کاری بکنی؟
برگهای دیگر، یادداشت کردن عبودیت در برابر سلطانیِ نکبت فقر است. ببین چندهزار دزد و چپاولگرِ بادین و پیرو فقیه، با بریدن نان از سفره و دهانمان با ما چه میکنند! تا کی بنویسم تورم امروز چند درصد بالا رفت؟ تا کی بنویسم گرانی نان؟ نانی که امروز گرانیاش رسمی شد و پوشهی کارنامهی این دولت هم مثل بقیه باز شد و شروع شد!
یک شب که داشتم یادداشت همین سریال گرانشدنها را یکییکی ثبت میکردم، دیگر کلمات هم دادشان درآمد؛ احساس کردم واژهها مشت شدند و زدند به گیجگاهم که این را هم بنویس که در مملکت ولایت بر کرسیِ صدارت، فقط «آدم» گران نیست و ارج و ارزش و قدر ندارد! مکث کردم، با خودم گفتم: گرانیِ آدم در چیست؟ ناگهان کلمهی «فضیلت» آمد در نظرم. نوشتم: فضیلت بعلاوهی کرامت. سرِ خودکار را گذاشتم به لبم و از خودم پرسیدم: اینها الآن کجایند؟ معلوم است که در همهجای ایراناند: در شهرها، در روستاها، در خانهها، در آرامستانها، در بالای «دار»ها، در زندانها، در اعدامها، در قتلعامها، در آوارههای ایرانی در دنیا که نخواستند تسلیم جلادها و دزدها بشوند، در جاهایی که سالها پیش در روی جلد کتابی خواندم: «آنها که زندهاند»؛ ورق که زدم، نوشته بود: «آنها که از شیب تند سرنوشت بالا میروند، آنها که پیکار میکنند، آنها که در هر لحظهی زندگی، امید و عشقی بزرگ را درجان خویش دارند.» و آنها که به چند هزار جلاد ولایی و آخوندیِ سیطره زده بر ایران، تسلیم نمیشوند.
همین چند روز آینده، زنگ سال تحصیلی میخورد. راستی، چه روز شاد و قشنگی برای بچههاست! کلمات، قلم را نگه میدارند و میگویند: چی داری مینویسی؟ کدوم بچهها؟ هزاران بچهی کودک کار؟ نزدیک به ۳۰۰ هزار بچهی بازمانده از تحصیل در همین امسال؟ بچههای کولبرا؟ بچههایی که حکومت توی کپر بهجای کلاس چپونده و فقط تحقیر میشن؟ از کدوم بچهها داری مینویسی؟
قلم را میچرخانم و مینویسم: بچههای غارتشده، بچههای دزدیدهشده از کودکیها، بچههای فراری از نگاه شرمگین مادر و بابا، بچههای آرزوهای سربریدهشده در شبیخون مدام گرگهای فقر، بچههای مشتهای گرهکرده در عبور از نمایشگاهی بهاسم مدرسه با عکسهای عمامه و جنگ و جلاد.
سالهاست احساس میکنم هیچچی سر جایش نیست؛ چون از هرچه مینویسم، آن چیز هم توی جامعه سر جای خودش نیست. بهتر است اینطوری بگویم که حکومتی که به تمام مملکت و داراییاش چسبیده که خودش را با آنها نگه دارد، نمیگذارد امورات مربوط به مردم سر جای خودشان باشد. مثلاً هزارهزار پرستار باید بیایند توی خیابان فریاد بزنند تا حکومت حق و حقوقشان را بدهد و چپاول نکند. مملکتی که پرستارش که جان مردم را حفاظت میکند، به این وضع دچار شده، تو خود حدیث مفصل از این غارت! بازنشسته کارش شده هر روز دادخواهیِ پول و حق زندگیاش. جوانان که باید نیروی خلاق تولید و پیشرفت و سرمایهی آینده باشند، از شدت ظلم و سرکوب و دخالت حکومت در زندگیشان، یا هزار هزار در زنداناند، یا هزارهزار اعدام و قتل عام شدهاند، یا هزارهزار در دانشگاهها و مدارس خالصسازی شدهاند، یا هزارهزار معتاد شدهاند، یا هزارهزار بیکارند، یا هزارهزار آوارهاند و باقی هم یا هزارهزار در مبارزه با این حکومتاند یا گرفتار جور کردن شغل و تأمین معیشت و مسکن و دارو.
هر روزی که اینها را مینویسم، آخرش با این شعر حافظ مهر میکنم که:
«از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود.»
هر بار این را مینویسم، پشتبندش این سؤال قدیمی بهخاطرم میآید که: «بر میهنم چه میرود؟».
هرچه توی این دفتر سر گرداندهام و بهقولی، غور کردهام، هیچوقت نتوانستم از غرق بودن در این رنجها و مشکلات، راه نجاتی درآورم. آخر رنج و مشکلات که به راه چاره راه نبرند، جز یأس و سرگشتگی و بدبختی روی بدبختی یا همان بختک که میگویند، به جایی راه نمیبرند. همانطور که حکومت موسوم به «جمهوری اسلامی» برای اینهمه ظلم و جنایت و دزدی، طرح و برنامه دارد که مردم را جداجدا و تکتک کند، در تأمین معیشت قفلشان کند و از طرفی پای خدا و دین را هم بند حکومت کند که بیشتر عمر کند، مقابلش هم هیچ چارهای جز طرح و برنامه از طرف مردم و جوانان برای تسلیم نشدن، رضایت ندادن، تحقیر نشدن، چپاول نشدن نیست. شک ندارم بارها این فکر در سر ما ایرانیها چرخیده که ستاندن فضیلت و کرامت انسانیِ تکتکمان، در عزم و اراده و همیاریِ جمعیمان برای بیرون کردن قوم پلید متولیِ ولایت و آخوند حکومتی است. یادآوریِ این وظیفه را هر روز، همای سرنوشت ایران بر در و بر پنجرهی خانهمان میکوبد و فراخوان ملی و میلیونی میدهد.
«من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی.» ــ حافظ
سعید عبداللهی
۲۰ شهریور ۱۴۰۳