به همینها زندهام
به همین شعر که صدایم کند
به همین ساز که بیدارم.
به همین تکاپو که آزادی
در جانم بیفکند.
به همین رفتن
به همین آمدن
که خیالینات بر دروازه میکوبد
تا عقربهها از خورشید
تمنا کنند برآید.
به همین دریای زندگی که موجهای مرگش را شکستم
و در مصب بازپسیناش
جز «آزادی»
نامی نخواندم.
همینها سوگندم دادند
تا زهار زمین
ریشهام داد
و بچههای اعماقاش
نگهم داشتند...
دیری و دوریست
آرشههای بیدارباش قافلهیی چنین
هر سپیده
نواچنگ و زنگ میزنند؛
خیالینات بر دروازهی زمان ایستاده
چشمدار رسیدنم...
۲۷ شهریور ۱۴۰۲