در جهان ما حجم کتاب‌ها، مقاله‌ها و فیلم‌هایی که پیرامون دیکتاتوری و علل پیدایش آن تولید شده است، سرسام‌آور است. در میان این حجم اعجاب‌انگیز، مطالبی که به روان‌شناسی فردی دیکتاتور و علت نشو و نمای تفکر دیکتاتوری و جنون جنایت پرداخته باشند، اندک‌اند. 
 
در این یادداشت می‌خواهیم یک نمونه را با توجه به داده‌ها و اطلاعاتی که نقد و مستند هستند، بررسی کنیم. 
چرا اسدالله لاجوردی به جنون حریصانه‌ی کشتار وسیع و بی‌هویت کردن زندانیان سیاسی دچار شد؟ آن‌همه توانایی در استمرار کشتار و نابودسازی و نقشه‌کشی برای حداکثر جنایت، از چه انگیزه‌یی سیراب می‌شده است؟
 
احمد شاملو می‌گوید: «جنایت‌کاران تصوری از زندگی و انسان ندارند». 
آیا می‌توان در مغز اسدالله لاجوردی لایه‌ی تفکر و قشر تصور را از هم تفکیک نمود و این فرضیه را قائل شد که بین این دو لایه از یک جایی پرده‌ئی کشیده شد؟ طوری که دیگر تصور از مفهوم زندگی و جایگاه انسان، نفوذی به لایه‌ی تفکر لاجوردی نداشت؟
طبعاً فیزیولوژی مغز انسان پاسخ منفی می‌دهد ولی روان‌شناسیِ روح و ضمیر و روان آدمی، چنین فرضیه‌ئی را کالبدشکافی کرده است. 
علم چه می‌گوید؟ تمام خلاقیت‌ها و سپس آفرینش‌های هنری، ادبی، علمی و تکنولوژی در زندگی و جهان ما محصول یک تخیل و تصور هستند که با اتحاد دست و مغز انسان‌ها بسط و گسترش یافته‌اند.
 
بنابراین از ترکیب نظر احمد شاملو و تجربه‌ی علمی، به این نتیجه می‌رسیم که همه‌ی انسان‌ها توان تخیل وتصور دارند. مهم نوع آن، وسعت آن، کیفیت آن و محصول آن است. در این مرحله است که مثلاً تصور عشق، زندگی و انسانیت غالب می‌شود یا تصور تمامیت‌خواهی، جنسیت‌اندیشی، جنایت‌گری و غلتیدن در سادیسم مهارناپذیر هر کدام این‌ها. 
تصور و تخیل مثل گیاهی‌ست که باید تغذیه شود. ذرات به‌هم پیوسته‌ی ماده‌ی تغذیه، کیفیت تخیل و تصور را تعیین و تربیت می‌کند. کارکرد رواشناسیِ دایره‌ی قدرت، شوق شکار انسان‌ها برای کشتار و تنوع ابزار شکنجه، از نوع تغذیه‌ی تخیل و تصور درمی‌آید. 
 
اسدالله لاجوردی از آغاز دهه‌ی ۵۰ در زندان‌ شاه گرفتار دگردیسی در هدف سیاسی شد. مستندات موجود از پرونده‌های زندانیان سیاسی و شاهدان او، گواهی داده‌اند که وی و برخی از هم‌فکرانش که در مقابل دستگاه شاه، سپاس و ندامت کرده‌اند، از یک جایی میان ساواک و مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی، ساواک را بر اینان ترجیح می‌داده‌اند. اصل موضوع در روان‌شناسیِ چنین دگردیسی‌یی، همین‌جاست. 
اوایل دهه‌ی ۵۰، حکومت فردی شاه با بازوی ساواک، بر همه‌ی ارکان سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ایران حاکم بود. صحنه‌ی سیاسی ایران در بالاترین مدار زد و خورد نیروهای اثرگذار بر سرنوشت ایران، به دو جبهه‌ی دیکتاتوری سلطنتی و مخالفان و مبارزان با آن تقسیم شده بود. مرزبندی میان این دو جبهه را نه اعتقاد و اید‌ئولوژی تعیین می‌کرد و نه تشکیلات و فرد. مرزبندی میان دیکتاتوری و آزادی بود و هنوز هم هست. 
 
مستندها و شاهدان گواهی می‌دهند که مقاومت و پایداری مجاهدین خلق و فدائی‌ها بالا می‌گیرد و اینان در تعادل قوای آن دوره، میان بازاریان و روشنفکران و دانشجویان به سطح بالایی از اعتبار و نفوذ دست می‌یابند. 
اسدالله لاجوردی در مقابل جاذبه‌ی مجاهدین و فدائی‌ها ــ به‌خصوص مجاهدین که قرائت ترقی‌خواهی از اسلام داشتند ــ گرفتار عقده‌گشایی و کینه‌جویی می‌شود و از همان زندان، آرزوی شکست مجاهدین در مقابل ساواک را در تصور خود پرورش می‌دهد. برخی شاهدان گواهی داده‌اند که حتا لاجوردی در مواجه شدن با زندانیان سیاسی مخالف شاه، رفتاری ابن‌ملجم‌گونه از خود بروز می‌داده است.
 
اسدالله لاجوردی در همان دو سه سال آخری که زندان بود، آرزوی نابودی مجاهدین و فدائی‌ها را تغذیه کرد تا شاید روزی آرزویش شاخ و برگ بدهد. این آرزو در زندان هم برای او این رویکرد روان‌شناسانه را داشته که از خدا می‌خواست مجاهدین و فدائی‌ها در مقابل بازجو و ساواک بشکنند. چرا که وقتی مورچه را آب ببرد، آرزو می‌کند دنیا را آب ببرد!
پیروزی انقلاب ضد سلطنتی و قبضه کردن همه‌چیز و همه‌جا توسط خمینی ــ با چاشنی ضدیت با مصدق و پیروان راه مصدق و محمد حنیف‌نژاد ــ بستر مهیای شاخ و برگ دادن آرزوی لاجوردی شد. 
 
انتخاب اسدالله لاجوردی به سمت «دادستان انقلاب اسلامی تهران»، او را به داس دروگر خمینی برای درو کردن هرچه آزادی‌خواه و انقلابیِ بازمانده از مبارزه با دیکتاتوری شاه تبدیل کرد. از آن پس، اسدالله لاجوردی با شکار هر مجاهد و فدائی، از اندوخته‌های عقده‌‌هایش در زندان‌های شاه تغذیه می‌کرد و حس انتقام شکست‌اش در گذشته را از نسل مورد اقبال مجاهدین و فدائی‌ها حریص‌تر می‌نمود. 
 
لاجوردی در میدان دادن به تصورات عقده‌گشایانه‌اش، کشتار هزاران نفره‌ی مجاهدین و مبارزین هم ارضایش نمی‌کرد؛ او بیش از آن را می‌خواست: له کردن شخصیت انسانی، بی‌هویت کردن زندانیان سیاسی و بدنام کردن‌شان در انظار عموم و البته در مورد زنان، فراتر از این‌ها. این بود که لاجوردی شیفته‌ی شکستن هویت زندانی سیاسی با زبان خودش در پشت دوربین تلویزیون، در منظر مردم و در پیش جمع زندانیان بود. 
اسدالله لاجوردی؛ تجسم مادی و روان‌شناسانه‌ی استحاله از آدمیزاد به هیولا.
 
تبصره
آیا شاهد این مسیر استحاله از اسدالله لاجوردی‌ تا برخی دیگر در صحنه‌های سیاسیِ ایران کنونی نبوده و نیستیم؟
چه دگردیسی در روان و ضمیر برخی روی می‌دهد که روزگاری با مجاهدین خلق یا دیگر مبارزان استوار در مقابل خمینی و وارثانش بودند و ناگاه سر از بدوبیراه گفتن به مصدق درمی‌آورند، شیفته‌ی رضاخان قزاق می‌شوند و آرزوی شکست مجاهدین، بازگشت سلطنت پهلوی یا حتا ابقای رژیم آخوندی می‌کنند؟ آیا ادبیات اینان را همین الآن که وارثان خمینی حاکم‌اند،‌ نسخه‌ئی برداشته‌شده از مسیر لاجوردی نمی‌بینید؟
نسخه‌های رنگارنگ این نمونه‌ها، محصول هویت‌زداییِ انسانی و سیاسی در کارخانه‌ی لاجوردی‌پرور نظام انسان‌ستیز ولایت فقیهی است که در آن، زمینه‌ی بال و پر دادن شکست فضیلت از رذیلت، متصورتر است. 

۳۱ مرداد ۱۴۰۲