یادداشت‌برداری از کتاب:
 تراژدی قدرت در شاهنامه
نوشته: مصطفی رحیمی
انتشارات نیلوفر
چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹
..............................
یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲

قسمت پنجم

بخش دوم: رستم و اسفندیار
 
درآمد 
ــ قدرت، یک‌سر از مقوله‌ی بدی‌ها نیست تا بتوان به‌آسانی درباره‌ی آن حکم کرد: فریدون بی‌توسل به قدرت نمی‌تواند ضحاک را در بند کند. کیخسرو بی‌اریکه‌ی قدرت نمی‌تواند داد بگسترد و حق ستمکش را از ستمگر بستاند. 
همین قدرت اگر وسیله‌ی دادگستری به جمشید می‌دهد، کار او را به جنون می‌کشاند تا جایی که خود را خدا می‌داند و این خصوصیت شگفت قدرت است. نه می‌توان در اداره‌ی جامعه از آن گذشت و نه می‌توان آسان مهارش کرد.
مصدق بی‌قدرت نخست‌وزیری نمی‌تواند نفت ایران را ملی کند. امیرکبیر تنها در کسوت صدارت عظما است که می‌تواند با فساد و زبونی و بیگانه‌پرستی بستیزد. لومومبا تنها در مسند قدرت می‌تواند با استعمارگران بستیزد. ولی همین قدرت چنان دیدگان ایشان را می‌بندد که نه مصدق عمق دسایس شاه و امریکا ر می‌بیند، نه امیرکبیر به عمق جنایت ناصرالدین شاه پی می‌برد و نه لومومبا می‌تواند از وسعت توحش استعمار برداشت درستی داشته باشد.  ص ۱۴۰
ــ قدرت گاه در خانه‌ی جان مرد اهورایی لانه می‌کند تا او را از رسالت معنوی خویش بازدارد. روان چنین انسانی صحنه‌ی دشوارترین آزمون‌ها و سهمناک‌ترین نبردهای اهریمن و اهورامزداست.  ص ۱۴۱
ــ در داستان رستم و اسفندیار، گشتاسب نمونه‌ی انسانی است که دیو قدرت از او هیچ چیز اهورایی باقی نگذاشته است. قدرت برای او هدف است و در راه این هدف، مهر فرزندی[اسفندیار] را قربانی می‌کند. 
اسفندیار کسی است که در او مبارزه میان دو نیرو ادامه دارد. دارای وجودی‌ست دوگانه: نیازمند دلاوری‌ست تا آن را در جهان بگسترد[با قدرت] / مجاهد دین اهورایی‌ست و قدرت برای او هدف نیست.  ص ۱۴۱
ــ دین واقعی یعنی اخلاق و معنویت و جهان بی‌اخلاق و بی‌معنویت، جهان اهریمن است. اهریمن با معنویت در ستیز است. وی انسان‌ها را با کشش لذت می‌فریبد تا معنویت‌شان را بگیرد. لذت به‌خودی خود اهریمنی نیست، بهشتی است، اهریمن با زدودن اخلاق، آن را اهریمنی می‌کند.  ص ۱۴۱
ــ فراموش کردن سایر آدمیان یعنی پا نهادن بر سر اخلاق؛ چرا که اخلاق جز روش زیستن با دیگران نیست.  ص ۱۴۲
ــ گشتاسب غرق در لذت قدرت، فرزند و گستراننده‌ی معنویت را می‌کشد. او خوب می‌داند که رستم، پهلوان میدان مردمی، کسی نیست که تن به اسارت دهد و دست‌بسته به درگاه او بیاید. اما برای ادامه‌ی قدرت نامیمون خود، آگاهانه پسر دین‌گستر را به جنگ رستم، به سوی نابودی می‌فرستد.  ص ۱۴۲
 
آغاز داستان
ــ داستان با شکایت اسفندیار نزد مادر آغاز می‌شود: «که با من همی بد کند شهریار». یعنی گشتاسب‌شاه، تخت و تاج را بدو نمی‌سپارد.  ص ۱۴۳
ــ شاه ناجوانمردانه بر آن می‌شود که فرزند برومند را به کشتارگاه بفرستد تا او دیگر با زنده بودن پادشاه هوس تخت و تاج نکند. فردوسی نیت شوم گشتاسب را در یک بیت خلاصه می‌کند:
بد اندیشه و گردش روزگار      همی بر بدی بودش آموزگار    ص ۱۴۵
ــ قدرت‌پرستی چون هدف آدمی باشد با جنایت پیوند می‌یابد.  ص ۱۴۶
ــ شاه برای آن‌که احساس بلندپروازی اسفندیار را تحریک کند می‌گوید تو در همه‌ی جهان مانند نداری مگر رستم؛ اگر او را زیردست خود کنی در جهان بی‌رقیب و بی‌همتا خواهی بود:
به گیتی نداری کسی را همال     مگر بی‌خرد نامور پور زال    ص ۱۴۷
ــ یکی از خصوصیات بارز اسفندیار سادگی اوست. این صفت مشترک همه‌ی خوبان است: رستم به چاه شغاد می‌افتد. بابک به آسانی فریب می‌خورد. سهراب پس از پیروزی بر رستم با دروغ حریف، او را رها می‌کند. امیرکبیر آسان در دام توطئه می‌افتد. مصدق مار زخمی را رها می‌کند. فهرست را می‌توان طولانی کرد. انسان خوب از دسیسه و مکر و توطئه تقریباً بی‌خبر است، زیرا آن‌ها را در وجود خود ندارد؛ چون به گفته‌ی زیرکی رایج‌ترین و باطل‌ترین قیاس‌ها قیاس به‌نفس است. می‌پندارد که همه‌ی انسان‌ها کم‌وبیش چون اویند. چون آن‌ها را در درون خود نیازموده، در برابرشان بی‌دفاع می‌ماند.   ص ۱۴۹
 
جوهر داستان
ــ گشتاسب از اسفندیار می‌خواهد که دست رستم بسته شود و به دست‌بوس شاه آورده شود. شرطی که برای هیچ آزاده‌یی پذیرفتنی نیست، چه رسد به ابرمردی چون رستم.
قدرت دو روی دارد: یک‌روی اراده‌ی کسی است که می‌خواهد خود را بر اراده‌های دیگر تحمیل کند و روی دیگر اراده‌یی ــ اگر بتوان اراده گفت ــ که کورکورانه اطاعت می‌کند. این بی‌آن محال است. اگر اراده‌یی سرکوفته، روی از اطاعت سر باززند، اراده‌ی سلطه‌گری باقی نمی‌ماند. سلطه‌گر به سلطه‌پذیر نیازمند است و وجودش به او وابسته.  ص ۱۵۳
ــ برده با واگذاری اراده‌ی خود به سلطه‌جوی، در واقع از انسانیت خود گذشته است، زیرا در آزادی است که انسان انسان است.  ص ۱۵۴
ــ گشتاسب ــ آفریننده‌ی این تراژدی ــ می‌خواهد نیمه‌ی دیگر قدرت بلامنازع خود را تحکیم بخشد. او می‌داند که این شرط برای رستم پذیرفتنی نیست و نیز اسفندیار مغرورتر از آن است که دست خالی بازگردد. پس آتش جنگ شعله‌ور می‌شود و شاه از شر رقیب ــ که کسی جز فرزند او نیست ــ آسوده‌خاطر می‌گردد.  ص ۱۵۴
ــ قدرت در ذات خود متجاوز و جنگ‌افروز است. در آزادی دیگران ــ جوهر حیاتشان ــ چنگ می‌اندازد. هیولایی‌ست که از جوهر هستی دیگران تغذیه می‌کند.  ص ۱۵۴
ــ فرق است میان اطاعت و اطاعت. در درگاه شاهان بسیاری غلام خانه‌زادند و بردگانه گوش به فرمان. منتظرند تا برای ادامه‌ی واسطه‌گری خود میان شاه و مردم اگر پادشاه روز را شب بداند، در دیدن ماه و پروین سخن‌پراکنی کنند و یاوه‌ها ببافند. اینان از گوهر هستی خود گذشته‌اند. وجود بشری خود را زیر پا گذاشته‌اند تا صاحب قدرت را هر لحظه مغرورتر کنند. برای اینان راستی معنی ندارد. تنها مصلحت دارای معنی است و بس. اما کسان دیگری هستند ــ هرچه اندک ــ که اگر نظام راپذیرفته‌اند برده‌ی آن نشده‌اند. می‌بینید که زندگی اجتماعی، بی‌نظم اجتماعی پایدارنیست و نظم والاتری اکنون در دسترس است. معیار اینان در رفتارها قانونی «فوق قدرت» است، قانونی اهورایی.  ص ۱۵۹
ــ رستم تاج و تخت را برای کشور می‌خواهد نه کشور را برای آنان. اکنون نیز به پشتیبانی همان قانون اهورایی از حکم شاه ــ که بندگی او را می‌خواهد ــ سرمی‌پیچد و اگر اسفندیار این را نمی‌بیند فقط خود را فریب داده است.  ص ۱۵۹
ــ اسفندیار که پیش از دیدن رستم خشن بود و از بندگی او سخن می‌گفت، با دیدن او دیگرگون می‌شود و رستم در نظرش برده نیست، برادر است. 
چشم در چشم دوختن، خود حدیث دلکشی است. انسان‌ها با دیدار هم از خشونت‌شان کاسته می‌شود و فزون‌خواهی خود را از یاد می‌برند...اگر خلبانی که بمب اتمی را بر فراز هیروشیما رها کرد چشمش به چشم دویست هزار تن قربانی وحشت‌زده می‌افتاد...   ص ۱۶۴
ــ انسان‌های با فرهنگ پرورش‌یافته با لذات ــ کسانی چون رستم و اسفندیار ــ جنگ‌طلب و ماجراجو نیستند، بلکه بالعرص چنین‌اند...اگر این مایه عظمت در فرهنگ نبود، انسان بر حیوان برتری نداشت.  ص ۱۶۴
[عرص: درخشندگی. بالعرص: به‌طور ذاتی درخشنده بودن.]
ــ اگر انسانیت در وجود قدرت‌طلبان گر بگیرد، دریغا که زود فرو می‌نشیند.  ص ۱۶۵
ــ دنیا در افسانه و واقعیت است. به‌جای نفرین و ناله، باید شناختش.  ص ۱۶۶
ــ ماران ضحاک، اشاره‌ی گویایی‌ست: برای این‌که قدرت سیر شود باید هر روز و هر روز آزادی‌های بیشتری را سلب کند.  ص ۱۶۷
ــ ایران زمان مصدق با چه کشوری سر جنگ داشت؟ مگر پرداخت همه‌ی خسارت‌های کمپانی معروف را تقبل نکرده بود؟‌آن که سوسیالیستش بود، طلبش را نداد و آن که «پشتیبان آزادی جهانی» بود گفت یا تابع ما شو یا ۲۸ مرداد...
چنین است خواست قدرت.  ص ۱۶۷
ــ اگر ماران ضحاک از مغز سر جوانان تغذیه می‌کردند، قدرت از گران‌بهاترین موهبت‌های بشری تغذیه می‌کند: آزادی، آزادی ای خجسته آزادی! همان موهبتی که به گفته‌ی فردوسی، روشنایی جان آدم بدوست.  ص ۱۶۷
ــ آن که آزادی شما را گرفت، نان شما را هم خواهد گرفت.  ص ۱۶۷
 
ــ چاپلوسی و تملق، صاحب قدرت را بیشتر در کام خودبزرگ‌بینی غرقه می‌کند.  ص۱۷۱
ــ اسفندیار باز به‌یاد فرمان شاه می‌افتد، اما رستم ناگهان به ریشه می‌زند: شاه اگر کارش اهورایی باشد شاه است وگرنه کسی است که قدرت را غصب کرده است: چه نازی بدین تاج گشتاسبی؟  ص ۱۷۲
ــ کار حماسه مبنی بر جبر است. بودنی‌ها می‌بایست بوده باشد و شدنی‌ها می‌شود. «که این آسمان بودنی کار بود»، اما در شاهنامه جای‌جای پرتو اختیار نمایان است. آخر پهلوانی‌ها اگر نبرد با تقدیر کور نباشد، خود چیست؟  ۱۷۸
ــ رستم می‌اندیشد اگر اسفندیار از اوج آسمان جاه‌طلبی فرود آید درود من نثار او باد. اگر در رزم اصرار ورزد از عواقب مرگش مترس، او را نخواهم کشت:
ز باره به آغوش بردارمش         به شاهی به گشتاسب بگذارمش.
اسفندیار شاه خواهدشد و من در خدمتش خواهم بود.   ص ۱۸۰
ــ همیشه رؤیای درخشان فردا رزمندگان را فریب داده است. رستم خردمند، آینده‌ی خوشی در خواب می‌بیند و مشکلات کارزار را آسان می‌نگرد. رؤیای درخشان دل‌ها را به شور می‌آورد و دشواری‌ها را می‌پوشاند و آدمیان را به فداکاری وامی‌دارد. این است که بیشتر آیین‌ها این فردای پیروز را پیش چشم آدمیان می‌گذارند تا کار دشوار را بر او سهل کنند و ناخواستنی را از او بخواهند.  صص ۱۸۰ و ۱۸۱
ــ  در جنگ ــ که مامردمی‌ترین محیط‌هاست ــ داشتن هر فضیلتی به بهای جان انسان تمام می‌شود. راستی، برترین زینت‌هاست ولی آیا در جنگ می‌شود به دشمن راست گفت؟ سهراب و اسفندیار نیز در محیط واژگونه بزرگواری می‌کنند و بهای این بزرگواری را گران می‌پردازند. جنگ دوزخی است که چون دوزخ دانته بر بالای آن نوشته‌اند «ای کسی که وارد می‌شوی، دست از هر فضیلت بشوی»!  ص ۱۸۷
­­ــ شاید گفته شود سهراب و اسفندیار نه به‌سبب بزرگواری،‌ که به‌سبب سادگی چنین کرده‌اند. سادگی و خوبی توأمان‌اند و تنها در دنیای پرنیرنگ و پرترفند است که انسان می‌آموزد ساده نباشد. جهان افسانه ــ جهان آرمانی ــ جهان سادگی هم هست. رستم با همه‌ی تجربه‌اندوزی‌ها و چاره‌سازی‌ها به‌سبب داشتن همین خصلت، به دام شغاد دام‌گستر می‌افتد.  ص ۱۸۷
ــ شاهنامه با این‌که حماسه است، آدمیان را سیاه سیاه و سپید سپید تصویر نمی‌کند و مردم را یا ابلیس یا قدیس نمی‌شناسد. این کار زشت بعدها مرسوم می‌شود، به زمان بازار مدیحه‌سرایی و چاپلوسی.
فردوسی به‌گفته‌ی خود پایبند است که: «سخن را چنین خوارمایه مدار ».  صص ۱۹۱ و ۱۹۲

ادامه دارد...