
این مصرع را میتوان نتیجهگیری پایانی یکی از معروفترین غزلهای حافظ تلقی نمود؛ غزلی با مطلع «زان یار دلنوازم شکریست با شکایت».
حافظ در این غزل به نبرد ازلیِ یأس و امید، گله و سپاس، تردید و اطمینان، تناقض و یگانگی، فراق و وصال و «شکایت و شکر» پرداخته است. همهی اینها لوازم جنگهای روحی و روانی و ضمیر ناخودآگاه رهنورد کوی عشق و وصال هستند.
در این غزل، حافظ «نکتهدان عشق» است. با تمام وصفهایی که از رنجهای «بیعنایتی»، «ولینشناسی»، «بینهایتی راه»، «خونریز غماز» و «صد هزار منزل در بدایت» میکند، خود از محور «نکتهدانی عشق» منحرف نمیشود. با همهی این اوصاف که در ۹ بیت غزل در باب تشریح معرکهی نبرد تناقض و یگانگی و فراق و وصال آشکار میکند، باز به یقین عشق محبوب چنگ میزند و به رضایت خاطر از پذیرش همهی رنجهای عاشقانه دست مییابد:
هرچند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
میگوید راهی که طی آن در ضمیر و جانم، «آب» دیدهام را درآورد، ولی از «در» کوی «حبیب»، سر نمیگردانم. او میداند که مأمن عشقاش همانجاست، نه در مدعیان ناپیمودهی طریق عشق، که بهظاهر ادعای حمایت از او دارند.
در همین بیت، نبرد میان «حبیب» و «مدعی» آشکار است. «جور حبیب»(استعارهی عشق) با جان رهنورد کوی معشوق، اًنس دارد ولی رعایت مدعی به حال او، با جانش پیوند ندارد و اهل بازار معامله و کسب سود است.
مترادف همین معنا را حافظ در این بیت آورده است:
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانة غیبم دوا کنند.
جایی دیگر میگوید:
لاف عشق و گله از یار؟ زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین، مستحق هجرانند.
در بیت آخر غزل «زان یار دلنواز»، حافظ با اعتماد بهنفس و اطمینان خاطر از پیروزی بر «بیعنایتی»، «ولینشناسی»، «بینهایتی راه»، «خونریز غماز» و «صد هزار منزل در بدایت»، حکم نهاییِ عشق را در نتیجهگیری از این غزل، خودش صادر میکند:
عشقت رسد به فریاد ار خود بهسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
اگر تو هم عاشق حقیقی باشی، عشقت به حیرت و اعجاب خواهد رسید که حافظ از چهارده شاخسار روایت قرآن، چه میوههایی چیده است! انگار همین غزل، یکی از این چهارده روایت است که اگر دریابیاش، عشقت به فریاد خواهد آمد.
[یادآوری: در فرهنگ حافظ، «دوست» همهجا جایگاه حبیب[انسان کامل]، یعنی معشوق را دارد. در دیوان او دلتنگیها و گلهها از دوست، همراه با ستایشها از او بسیار است.]
۲۵ مهر ۱۴۰۴
پیوست:
غزل شماره ۹۴ دیوان حافظ
زان یار دلنوازم شكریست با شكایت گر نكتهدان عشقی بشنو تو این حكایت
بیمزد بود و منت هر خدمتی كه كردم یا رب مباد كس را مخدوم بیعنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد كس گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون كمندش ای دل مپیچ كانجا سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشهای برون آی ای كوكب هدایت
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم یك ساعتم بگنجان در سایة عنایت
این راه را نهایت صورت كجا توان بست كش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر كز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود بهسان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت