روایت کن! که رقص گیسوی باد
به هامون گلوی شعر افتاد

روایت کن همان لحظه که پرواز
گرفته زیر بال عشق آواز

روایت کن نگاه کاروان‌ را
به آونگ هزاران «دار»بان‌ را

روایت کن پل عشقی که نگسست
روایت کن حضوری را که نشکست

روایت کن سکوتی که به تو ‌گفت
«نخسبد خون من»!یادت اگر خفت

روایت کن پریدن از لب خواب
دویدن با ستاره تا لب آب

روایت کن قلم در وقت سوگند
رگش را زد که خونش واژه افکند

روایت کن که واژه رفت بر «دار»
روایت را به خون واژه‌ بسپار...!