۱۴ اسفند از روزهای تفکر و سکوت و تجربه است. اولین بار که مزار مصدق را دیدم، ۱۴ اسفند ۱۳۵۷ بود. ۱۸ ساله بودم. چه روز پرازدحام و شلوغ و شورانگیزی! از تهران با دوستان سوار ماشین شدیم و رفتیم اتوبان تهران ــ کرج. نمیدانم چندصد متر مانده بود به احمدآباد که آنقدر جمعیت در اتوبان و اطراف بود، دیگر نمیشد با ماشین رفت. ماشین را گذاشتیم و زدیم به بیابان. روز قبل هم انگار بارانی بود و زمین گلی. توی بیابان، خیل بیشمار زن و مرد بود که روانهی احمدآباد میشد. روز بعد روزنامهها تیتری شبیه این عبارت زدند: «۱ میلیون بر مزار مصدق». چه روزی بیهمتا! همه قدرشناس، همه مغرور و سربلند، همه سرشار از افتخار. مصدق شده بود نگین انگشتری ایران و گرداگردش هالههای شمع آزادی در فروزش. هیچ نشانی از ارتجاع و خمینی و شریعتپناهی و مشروعهخواهی نبود. آن جمعیتی که من میاناش بودم و خاطره جمع میکردم، هرگز چشمانداز سیاهترین ادوار تاریخ ایران را با سلطهگری خمینی و حرمتشکنی مصدق، تصور نمیکرد.
آن موقع هنوز خیلی تضادهای ناشناخته حل نشده بودند؛ بههمین دلیل هم صفبندی نیروهای سیاسی چندان روشن نبود. اصلاً خمینی درست شناخته نشده بود. مثل الآن نبود که ماهیتها رو آمده باشند و معلوم باشد در صحنهی سیاسی ایران، هر کی چه کاره است...بگذریم...هدفم از این یادداشت آخر شبی، این نبود.
۱۴ اسفند روز تأمل و تفکر و سکوت و تجربه است. نمیدانم چرا این لحظات دربارهی سرنوشت مشروطیت هم همینطورند. درباره سرنوشت نهضت میرزای جنگل هم، دربارهی مبارزات ضد دیکتاتوری دههی ۵۰ هم و دربارهی همین ۴۴ سال گذشته. گاهی با خودم فکر میکنم مگر وضعیت الآن ما از نظر سیاسی و صفبندی نیروها با این چندتایی که اسم بردم، چندان فرقی دارد؟ ما همیشه حسرت میخوریم که ای کاش ستارخان را تنها نمیگذاشتند، ای کاش میرزا را با ۲ قران پول توی جیبش در آن سرما تنها نمیگذاشتند.[تو را بهخدا، چطوری میشود رهبر یک جنبش آزادیخواهی با آن عظمت، تنها بشود، تکیار همراهش یک آلمانی باشد، توی جیبش ۲ قران، سر بریدهاش را بگذارند روی میز رضاخان و شماری فاقد ذرهیی شعور سیاسی به تماشای سر بریدهی میرزا بروند!] بعد با مصدق همان کردند که با ستار و میرزا و امیرکبیر. عجیب است؛ با بابک خرمدین هم همین شد!
انگار خواندن این حکایتهای مشترک در تاریخ، هشدار است و عین همان وضعیت، الآن، برایمان هشدار نیست و تلنگر نمیزند!
ستار و میرزا و مصدق و امیرکبیر را با سلاحهای لمپن و چماقدار و تبلیغات و رسانهی زمانهی خودشان و دربارشان محاصره کردند و بعد زمینگیر. حالا هم که قیام ۱۴۰۱ قصد تعیین تکلیف تمام محافل ارتجاعی و دیکتاتوری را دارد، میخواهند با لمپنیسم و رسانهها و البته پشتوانهی محافل استعماری، همان قصدها را پیش برند. یک مشکل چندجانبه دارند و آن، فضای ضد دیکتاتوری بخش بیشتر جامعهی ایران نسبت به موارد مشابه، صفبندی نیروها با روشن بودن ماهیتها در عصر روشنگر ارتباطات، پشتوانهی دیپلماسی جریانات ضد هرگونه دیکتاتوری.
اینها البته سرمایهها هستند ولی تأمل و تفکر و تجربهی برآمده از سرنوشت مصدق، هنوز هشدار میدهند که اگر قدرشناس سرمایههایمان نباشیم و این سرمایهها را به مسؤلیتپذیریِ مادی و عینی در نفی هرگونه دیکتاتوری بالغ نکنیم، راهزنان دیکتاتورنشان کمینکرده و مجهز به رسانههای کلان برای ربودن قیام ۱۴۰۱، قصد تکرار سناریوهای ۱۲۰ سال گذشته را دارند.
۱۴ اسفند را اگر روی رگ ایران ببینیم و درش سکوت تأملانگیز و تفکرآمیز کنیم، خون جاری در این رگ، پرطنینترین ناقوس هوشیاری دربارهی خطر غفلت از «سمت درست تاریخ» را و نیز فراخوان به مسؤلیت تاریخیمان را سرمیدهد.
سالها پیش، آخر شبی در خیال و خاطر سرنوشت نبرد آزادی و استبداد طی دهههای پیشین بودم. خوب، سطح آگاهی اجتماعی در هر دورهیی متفاوت بود. هرچه جلوتر آمدیم، کفهی آگاهی و تمنای آزادی سنگینتر شد. یعنی که خیلی پردهها دربارهی استبداد و تبار تاریخیِ استبداد کنار رفت. بخش عمدهی کنار زدن این پردههای تیرهناک را پرتو دادخواهیِ خون شقایقهای آزادی میسر کرد. آن شب، تلاش کردم حکایت این سیر و گذار روشنگر دربارهی تمنای آزادی را به منظومهی شعری بالغ کنم. این روزها هم احساس میکنم داریم یک سرفصل بسیار مهم را میگذرانیم که اگر موفق بشویم، چندان معادله در صحنهی سیاسی ایران حل خواهد شد که تصور تحققاش تا پیش از همین شرایط، سخت مینمود. این سرفصل بسیار مهم را با نخستین بیت آن منظومهی بلند و با یاد مصدق محبوب، اینگونه درک میکنم:
دویدیم و دویدیم و دویدیم
به فصل آخر قصه رسیدیم...
۱۴ اسفند ۱۴۰۱