یادداشت‌برداری از کتاب:
 تراژدی قدرت در شاهنامه
نوشته: مصطفی رحیمی
انتشارات نیلوفر
چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹
..............................
یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲

قسمت هفتم  

بخش سوم: رستم و سهراب
 
درآمد
ــ داستان رستم و سهراب در عین سادگی، پیچیده است. چرا پدر و پسر قصد جان یکدیگر می‌کنند؟ دعوا بر سر چیست؟
فردوسی که گویی متوجه این مشکل بوده، در آغاز داستان کلید حل معما را به‌دست می‌دهد:
همه تا در آز رفته فراز            به کس برنشد این در راز باز
نداند همی مردم از رنج آز        یکی دشمنی را ز فرزند باز
همه تلخی از بهر بیشی بود         مبادا که با آز خویشی بود
صص ۲۱۲ و ۲۱۳
ــ «آز» را در این‌جا به‌معنای طمع مال نمی‌توان گرفت. چنین چیزی اصولاً در داستان [رستم و سهراب] مطرح نیست. آز در گذشته معنای دیگری داشته است. در ادبیات مزدیسنا، آز آفریده‌ی دیو فزون‌خواهی است. در کلیله و دمنه نیز مسأله‌ی جاه‌طلبی و نزدیک شدن به قدرت مطرح است.
پس از دسترسی به این کلید، از رستم و سهراب کدام قدرت‌طلب‌اند و کدام مقصر؟   ص ۲۱۴
 
از جدایی‌ها 
ــ در تراژدی‌های شاهنامه نیز مانند تراژدی‌های مشهور جهان، اساسی‌ترین دشواری‌های آدمی مطرح است. بخشی از این مسائل را در داستان رستم و اسفندیار دیدیم و بخشی دیگر را در این داستان می‌بینیم.  ص ۲۱۶
ــ جدایی مرزها موجب جدایی دو همسر[تهمینه و رستم] می‌شود و سپس موجب می‌گردد که پدر و پسر همدیگر را نبینند و هم را نشناسند. همین پایه‌ی تراژدی است: نشناختن. و نشناختن، همیشه موجب فریاد یا ناله‌ی شاعران و اندیشمندان بوده است.  ص ۲۱۸
 
آتشفشان شور
ــ سهراب جوان است و جویای نام آمده است؛ نه به تن خود، که با لشکری به ایران می‌تازد. چرا تاختن؟
نیت‌اش می‌گوید:
کنون من ز ترکان و جنگاوران             فراز آورم لشکری بی‌کران
برانگیزم از گاه، کاووس را                      از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه         نشانمش بر گاه کاووس‌شاه
بگیرم سر تخت افراسیاب                         سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر                  نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه            ستاره چرا برفرازد کلاه؟
می‌بینیم که طرحی بسیار جاه‌طلبانه است.  ص ۲۱۹
ــ در مورد سهراب، نکته در سه چیز است:
قدرت خود را افزون تصور کردن، همة دشواری‌ها را در سایة قدرت قابل حل دانستن، سازندگی جهان نو را دست کم گرفتن.  ص ۲۲۰
ــ روح بشر صد پیچ و خم دارد. انبوه بدی‌ها را نمی‌توان با لگد قدرت از میان برداشت. هزار نکته باریک‌تر ز مو این‌جاست.  ص ۲۲۱
ــ سهراب می‌پندارد چون او و رستم قدرت را به‌دست گیرند دوزخ تبدیل به فرودس خواهد شد. در این خیال، لشکری تدارک می‌بیند. پای قدرت به ‌میان آمده است.  ص ۲۲۱
ــ جوهر تراژدی سهراب در این است که چنان غرق آرزو و آرمان خود است که واقعیت را نمی‌بیند. اصلاح واقعیت رسالت هر بشر اندیشمند و چاره‌گری است، اما اگر این دگرگونی با رؤیاهای انجام‌نشدنی درآمیزد پایانش تراژدی است. در این‌جا با «تراژدی خیال» سر و کار داریم. در خیال جوان، آرمانی نقش بسته است و جوان چنان فریفتة خیال خود است که دیگر هیچ‌چیز را نمی‌بیند... به‌گفتة شاهرخ مسکوب چه فاصلة عظیمی است میان سر و دست.   ص ۲۲۳
 
جنگ قدرت
ــ دیدن و شناختن پدر تحت‌الشعاع مسأله‌ی پرماجرای قدرت است...اما دردرون رستم توفانی‌ برپاست؛ چگونه به جنگ فرزند خود برود؟ 
رستم دارای سه قدرت است: قدرت پهلوانی، قدرت اندیشه و خرد، قدرت دیوانی.
دو قدرت اول را از «طبیعت» دارد. قدرت دیوانی او، بزرگی و سروری و فرمانروایی نیمروز است. این قدرت، اجتماعی و قراردادی است.  صص ۲۲۶ و ۲۲۷
ــ رستم برای حفظ قدرت دیوانی خود «مجبور» است با سهراب بستیزد. این همان آزی است که فردوسی بدان اشاره می‌کند. در سراسر داستان، رستم سهراب را نمی‌شناسد ولی همه‌ی قرائن حاکی است که «می‌خواهد پسر را نشناسد».  ص ۲۲۷
ــ  سهراب چنان در میان «ترکان» شاخص است که هر کس با او روبه‌رو می‌شود درمی‌یابد که از آنان نیست. رستم ۹ ماه پیش از تولد سهراب، پیش‌بینی کرده بود که پسرش مانند سام خواهد شد. 
گژدهم پدر گردآفرید در نامه‌یی به کاووس، سهراب را چنین وصف می‌کند و هشدار می‌دهد:
سواران ترکان بسی دیده‌ام                           عنان‌پیچ، زین‌گونه نشنیده‌ام
عنان‌دار چون او ندیده‌ست کس         تو گویی که سام سوار است و بس.
ص ۲۲۸
ــ کاووس نامه‌یی به رستم می‌نویسد:
بدان کز ره ترک زی ما سری            یکی تاختن کرد با لشکری
سواری از ایشان پدید آمده‌ست         هماننده‌ی سام گویند هست
پس از رسیدن نامه به رستم:
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند          بخندید زان کار و خیره بماند
از آزادگان این نباشد شگفت          ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
پس طبیعی‌ترین چیز به خاطر رستم می‌رسد: این نورسیده فرزند اوست:
من از دخت شاه سمنگان یکی          پسر دارم و باشد او کودکی
نشانی‌های این نوجوان نشانی‌های سام است. بلافاصله خودفریبی سراغ رستم می‌آید[که از خصوصیات بارز قدرت است]. پس آن اندیشه‌ی درست را واپس می‌زند:
هنوز آن گرامی نداند که جنگ          توان کرد باید گه نام و ننگ
  ص ۲۲۹
ــ تا این‌جا رستم حقیقت را بر خود پوشیده داشته است. سهراب ولی برای شناختن رستم هرچه توانسته کرده است. هجیر را به‌اسارت برده تا در شناسایی رستم مدد کند. هجیر برای نرسیدن گزند به رستم، راستی را پنهان می‌دارد.
در نخستین مواجهه‌ی پدر و پسر، سهراب به حریف می‌گوید:
من ایدون گمانم که تو رستمی
رستم انکار می‌کند و حتا به‌دروغ خود را از «کهتران» می‌داند:
که او پهلوان است و من کهترم.     ص ۲۳۵
ــ سهراب پس از یک روز زورآزمایی با رستم، مهر او را در دل می‌گیرد.
روز دوم به‌جای جنگ، از پدر احوال می‌پرسد:
که شب چون بدت؟ روز چون خاستی؟     ز پیکار بر دل چه آراستی؟
چیزی در ضمیر سهراب هشدار می‌دهد که با این حریف نباید بجنگد:
ز کف بفکن این گرز و شمشیر کین         بزن جنگ و بیداد را بر زمین
همان تا کسی دیگر آید به رزم               تو با من بساز و بیارای بزم
و سرانجام علت این مهربانی شگفت را می‌گوید:
دل من همی با تو مهر آورد            همی آب شرمم به چهر آورد
جنگ راستان و پاکان سراپا شوم است.    صص ۲۳۵ و ۲۳۶  

ادامه دارد...