یادداشت‌برداری از کتاب:
 تراژدی قدرت در شاهنامه
نوشته: مصطفی رحیمی
انتشارات نیلوفر
چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹
..............................
یادداشت‌برداری سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲ 


قسمت سوم

تسلیم شدن به قدرت
ــ قدرت دو رو دارد: یک‌سو سلطه‌جویی است و سوی دیگر اطاعت و تسلیم. اطاعت دارای چنان اهمیتی است که متفکری گفته است: «خودکامه وجود ندارد، تنها بردگان وجود دارند». تسلیم‌طلبان نیز قدرت‌طلب‌اند، متها از جنبه‌ی منفی امر.  ص ۵۶
ظریقی گفته است: «دیکتاتور نمی‌تواند جز بر دیکتاتورها مسلط شود»، یعنی جز بر آن‌ها که داوطلبانه از آزادی خویش گذشته‌اند.  ص ۵۶
ــ داستایوسکی در برادران کارامازوف می‌گوید: «آن‌چه مردم را بیش از همه به وحشت می‌اندازد آزادی گزینش است. وحشت از این‌که تنهایشان بگذارند تا کورمال کورمال راه خود را در تاریکی برگزینند».  صص ۵۷ و ۵۸
ــ آیزیا برلین می‌گوید: «شکی نیست که آزادی، مستلزم مسؤلیت است و بسیاری از مردم از خدا می‌خواهند که بتوانند از زیر بار هر دو دربروند».  ص ۵۸
ــ با نهایت تأسف باید گفت که آزادی شعاری نیست که توده‌ها را تجهیز کند. از این رو اولاً بار خردمندان و روشنگران سنگین می‌شود. اینان باید بیشتر بکوشند و بدانند که آزادی آخرین چیزی است که شعله‌اش در دل توده‌های مردم روشن می‌شود. از این رو در میتینگ‌ها همواره کسانی که مار را می‌کشند بر کسانی که مار را می‌نویسند، به‌گونه‌یی تفوق دارند.
پس شک، تنهایی و ناتوانی موجب تسلیم به قدرت می‌گردد.  ص ۶۲
ــ یکی از کسانی که در «روان‌شناسی توده‌ها» صاحب آثار و آرای گران‌بهایی است ویلهلم رایش است. وی یکی از علل تسلیم شدن به قدرت را استبداد کهن‌سال می‌داند: «توده‌های انسانی بر اثر فشارهای هزار ساله بی‌اراده، زودباور و مطیع بار آمده‌اند. چنین است که چندین میلیارد انسان نمی‌توانند از چنگ مشتی زورگو برهند.». «غفلت از «طبیعت انسانی» و عدم توجه کافی به علوم انسانی، دلیل اوج گرفتن قدرت در قرن بیستم است».  صص ۶۴ و ۶۵
ــ رایش این «طبیعت» را ذاتاً فاسد نمی‌داند و می‌نویسد: «دیکتاتورهای فاشیست می‌گویند که توده‌های انسانی از نظر زیستی معیوب‌اند و تشنه‌ی زور و بنابراین بردگانی مادرزاد»!  ص ۶۵
ــ رایش به نتیجه‌یی هشداردهنده و بیدارکننده می‌رسد: «گوشزد کردن خطا و مسؤلیت کامل توده‌های بشری، یعنی جدی گرفتن آن‌ها.
دلسوزی به‌حال مردمان و گفتن این‌که آنان قربانیان بیچاره‌یی هستند، یعنی آنان را کودکان نامسؤل و ناتوان پنداشتن.
مبارزان حقیقی راه اول را برمی‌گزینند. سیاست‌بازان راه دوم را.   ص ۶۹
ــ آلبرکامو: سیاست‌مداران یا به توده‌های انسانی توهین می‌کنند یا به تملق‌گویی از آنان می‌پردازند.  ص ۶۹
ــ رایش نارسایی‌های توده‌ها را قابل علاج می‌داند: «باید به توده‌های ناآگاه، به‌منظور تحصیل آزادی، قدرت اجتماعی داد، قدرتی که در پرتو آن بتوانند قابلیت آزادی و استقرار آزادی را در خود به‌وجود آوردند».  ص ۶۹
ــ اگر در توده‌ها عطش آزادی به‌اندازه‌ی شوق رفاه بود، کار آسان بود، اما دشواری آن‌جاست که طبیعت بشری خصوصیتی متعارض دارد.
«رایش تأکید می‌کند که: «مشخصه‌ی ساخت بشری تعارض میان خواست آزادی و فرار از آزادی است».  ص ۷۰
رایش خلأ بزرگ نهضت سوسیالیستی را بی‌توجهی به مسأله‌ی قدرت می‌داند: «جامعه‌شناسی علمی مارکس که شرایط اقتصادی آزادی و اجتماعی را کشف کرد، نسبت به «دولت» [به‌مثابه هدف آزادی سوسیالیستی] بیگانه بود...پس استقرار آزادی به‌عهده‌ی دولت گذاشته شد. آری، به‌عهده‌ی دولت و نه به‌عهده‌ی توده‌های انسانی».  ص ۷۰
 
کانون شر آفرین
ــ میان قدرت‌مند و قدرت‌زده رابطه‌ی شگرفی وجود دارد: قدرت‌زده هرچه بیشتر به دامان قدرت‌مند می‌آویزد تا رضایتی بیابد ولی هرچه بیشتر به او نزدیک شود، از آرامش دورتر می‌افتد. این نزدیکی‌ها قدرت‌مند را بیشتر در جنون خود فرومی‌برد.  ص ۷۸
ــ قدرت‌مند برای آن‌که بتواند مردم را در آن خواب نگه‌دارد باید آن‌چه را موجب آزادی و بیداری مردمان می‌گردد، از بین ببرد. بدین‌گونه فرهنگ نابود می‌شود، خرد خوار می‌گردد و حقیقت و راستی پایمال. مونتسکیو در کتاب روح‌القوانین ص ۴۱۲ می‌نویسد: «اول باید یک فرد بد به‌وجود آید تا بعد یک برده‌ی خوب بشود». 
برای این‌که افراد بد به‌وجودبیایند باید محیط را از نیکی‌ها زدود. چنین است که استبداد کانونی شرآفرین و بدبختی‌زاست.   صص ۷۸ و ۷۹
ــ جرج اورول در رمان ۱۹۸۴ می‌آورد: 
یک انسان چگونه بر انسان دیگر اعمال قدرت می‌کند؟
از این‌که او را رنج دهد.
دقیقاً همین است: از این راه که او را رنج دهد. اطاعت کافی نیست. قدرت در رنج دادن و تحقیر کردن است. قدرت در این است که مغز آدمی را متلاشی و تکه‌تکه کنی و بعد آن را به شکل جدیدی که دلخواه خودت باشد، بسازی.  ص ۸۰
 
از خود بیگانگی ناشی از قدرت
پیر کلاستر گفته‌ی پرمعنایی دارد: «روابط سیاسی قدرت، مقدم بر رابطه‌ی اقتصادی استثمار است و موجد آن. از خود بیگانگی پیش از آن‌که اقتصادی باشد، سیاسی است. قدرت قبل از کار به‌وجود آمده است. [اشاره به این‌که قابیل خیلی زود هابیل را کشت.] امر اقتصادی شاخه‌یی از امر سیاسی است. بعثت دولت، تعیین‌کننده‌ی پیدایش طبقات اجتماعی است».  ص ۸۱
ــ در پدیده‌ی استعمار با دو پدیده‌ی توأمان قدرت و ثروت روبه‌روییم: 
بریتانیای کبیر هند را جزو مستملکات خود کرد.
تا اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰ حراست از اقمار شوروی در افغانستان، کوبا، نیکاراگوا، ویتنام، آنگولا  واتیوپی دست کم سالانه بیست میلیارد دلار برای مسکو آب می‌خورد.
ویتنام جنوبی سال‌ها بود که برای آمریکا صرف اقتصادی نداشت معهذا قدرت حکم می‌کرد که آن سرزمین با پرداخت بهایی گزاف حفظ شود.  ص ۸۴
ــ مجذوب هیتلر گمان می‌کرد که مقتدر است، در حالی که برده بود. قدرت‌زده اسیر پندار است و این حد اعلای از خود بیگانگی است. قدرت‌زده زنجیر خود را می‌بوسد و از زبونی‌اش افتخار می‌سازد. در این معنی است که آیزایا برلین در «چهار مقاله درباره آزادی» ص ۲۹۵ می‌نویسد: «استبداد آنگاه به پیروزی می‌رسد که بتواند بردگان را بر آن دارد که خود را آزاد بخوانند».  ص ۸۵ 
ــ از خود بیگانگی سلطه‌گر بسیار بیشتر و خطرناک‌تر و وحشیانه‌تر از سرمایه‌دار است...کشتن و کور کردن پسر و برادر برای پادشاهان امری عادی بوده است. شاه عباس کبیر به‌قدری از خانواده‌ی صفوی کشت که پس از او جانشین لایقی برایش باقی نماند. در کتاب «گلگشت در شعر و اندیشه حافظ، ص ۷۵ می‌خوانیم: «شاه اسماعیل در آغاز کار، بیست‌هزار تن را در تبریز به گناه این‌که مثل او نمی‌اندیشند از د متیغ گذرانید و این مقدمه‌ی برافتادن زبان ایرانی از آن شهر بود».   ص ۸۷
ــ برای این‌که بدانیم از خود بیگانگی قدرت تا به چه حد است، کافی‌ست دوره‌ی انگیزیسیون را به‌یاد بیاوریم. می‌دانیم مسیح به پیروان خود آموخته بود که اگر کسی به‌طرف راست صورت‌شان سیلی زد، طرف چپ صورت را نزدیک او ببرند، اما همین پیروان مسالمت‌جو همین که بر اریکه‌ی قدرت نشستند، مردمان بسیاری را به اتهامات واهی بر پشته‌های هیزم نهادند و زنده‌زنده سوزاندند.   ص ۹۳   

ادامه دارد...