قسمت سوم
تابلوهای راهنما و چهارچوبهای تفکر منطقی
سلام بر شما.
ضمن سپاس از دوستانی که نظر لطف و حمایتشون و تأکیدشون بر ضروری بودن و حتمیت ادامهی این موضوع رو ابراز داشتن، دوستانی هم نظرشون اینه که بهتره عنوان مطلب فقط «بیشعوری سیاسی» باشه.
اول به یک پرسش که از طرف برخی کاربران عزیز مطرح شده، پاسخ بدم.
برخی دوستان اشاره کردن که در دنیای سیاست، ما تجربه کردیم که به عدهیی نمیشه گفت بیشعور سیاسی، بلکه اینا بیناموس سیاسیان، شارلاتان سیاسیان و حراملقمه و از اینجور صفتها. منظور دوستان اینه که اینطور آدما اتفاقاً شعور سیاسی دارن و این کارها رو بهعمد میکنن.
پاسخ من اینه که از دنیای سیاست که بگذریم، آیا بیشعوری ــ که کتابش رو آقای خاویر کرمنت نوشته و به فارسی هم ترجمه شده و خیلی هم بازتاب داشته ــ این بیشعوری، یک مبنای تنظیم رابطه از طرف عدهیی در مناسبات فردی و اجتماعی و سیاسی هست یا نیست؟ خاویر کرمنت میگه بیشعور کسیه که اصلاً براش مهم نیست که با دیگران یا با محیط اطرافش یا حتی با طبیعت، چه رفتار و مناسباتی برقرار میکنه. خوب، از این شخص با چنین رویکرد اجتماعی، هر رفتار و واکنش و گفتاری که صورت بگیره، ناشی از بیشعوریه. یعنی شعور و بیشعوری در کف، زمین، پایه و زیرساخت قرار داره، بقیهی کنشها و واکنشها و مناسبات فردی و اجتماعیِ ما انسانها روی اون کف یا زمین یا پایه یا زیرساخت شکل میگیره و قوام پیدا میکنه و شخصیت ما رو به دیگران و به اجتماع معرفی میکنه.
شارلاتانیسم سیاسی یا اخلاقی و از این نوع رفتارها، بر بیشعوری استواره. منشأ اونها بیشعوریه. یک آدم باشعور هرگز شارلاتان نمیشه. یک آدم باشعور هرگز حراملقمهی سیاسی یا بوقلمونصفت نمیشه. یک آدم باشعور هرگز دیکتاتور نمیشه و به حقوق دیگران تجاوز نمیکنه. یک آدم باشعور هرگز نمیگه من سایهی خدا هستم. یک آدم باشعور هرگز وارد حیطهی خصوصی زندگی دیگران نمیشه. یک آدم باشعور هرگز به باورها و اعتقادات دیگران ــ حتی اگر قبولشون نداره ــ توهین نمیکنه، بلکه اونها رو نقد میکنه. یک آدم باشعور اگر بههر دلیلی نتونسته در مقابل دیکتاتور مبارزه کنه و شرمنده هست، هرگز از دیکتاتور دفاع نمیکنه، اونو تبلیغ نمیکنه، با او شریک نمیشه، در نمایش انتخاباتش شرکت نمیکنه و حواسش به مانورهای فریبکارانهی دیکتاتور هست.
هیتلر یک دیکتاتوره، یک فاشیسته، یک نقاش و دوستدار موسیقی هم هست البته، یک جنایتکار حرفهیه، یک متجاوز به کشورهای دیگهس، ولی قبل از همهی اینها یک بیشعوره که اگه شعور داشت، هیچ کدوم این جنایتها رو نمیکرد.
و همینطور در نظر بگیرین انواع مثالهای دیگه رو...
خوب، قصدم بود و قول هم داده بودم که قسمت سوم رو سرراست از مشروطیت و حول و حوش اون شروع کنم، ولی حین تولید، به مواردی پشت سر هم در لابهلای تاریخ ایران برخوردم که به ذهنم خطور کرد در مسیری که میخوایم بریم، مدام به این موارد مهم در لابهلای تاریخ ایران برمیخوریم. مواردی که بهخاطر اهمیتشون باید اونا رو توی پوشهمون با خودمون ببریم و سر جاهای مشخص، بهشون مراجعه کنیم.
پس لازمه که چند نکتهی مهم رو تأکید کنم که در آینده بهطور مدام باهاشون سروکار داریم:
۱ــ امیدوارم قسمت دوم رو بادقت از نظر گذرونده باشین. چون تموم بحث ما روی تعاریف و معیارها پیش میره. اصلاً شاخص یا معیار شعور سیاسی و در مقابلش بیشعوری سیاسی، همون تعاریف هستن. پس در این مسیر همواره باید با چراغ راهنمای تعاریف و معیارها به شناخت رویدادها و نقشهای هر جریانی بریم. مثلاً بین تشخیص منافع ملی ایران و تشخیص تضاد اصلی، چه رابطهیه؟ قبول دارین که اگه تضاد اصلی رو تشخیص ندیم، منافع ملی ایران رو هم درست تشخیص نخواهیم داد؟ پس شاهکلید شعور سیاسی، تمرکز بر تضاد اصلی و دوری جستن از پرداخته به تضادهای فرعی هست. حتی اگر تضادهای فرعی واقعی هم باشن. در مسیرمون به مثالهای زیادی برخواهیم خورد.
۲ــ وقتی از «منافع ملی ایران» حرف میزنیم، منظور مجموعه اصول و محورهاییه که انسانشمول و ایرانشمول هستن. یعنی استثناپذیر نیستن که مثلاً یکی مدعی بشه که منافع ملی ایران یعنی لائیک بودن، عاری از هرگونه دین و مذهب بودن. یا دیگری مدعی بشه که منافع ملی ایران بهدلیل سابقهی تاریخی چندین قرن وجود دین و مذهب در باورهای مردم، شامل دین و مذهب هم میشه. و از اینجور استدلالها...
پاسخ اینه که منافع ملی ایران شامل اصول و موادی میشه که تموم ایرانیها با هر باور و عقیدهیی و غیرباور و عقیدهیی در اونها جا میشن و حق حیات دارن. یعنی منافع ملی هیچ استثنائی برای هیچ باورمند یا غیر باورمند و گروه و قشر و قومیت و ملیتی قائل نیست.
۳ــ چون میخوایم وارد بحث تاریخ معاصر ایران از منظر شناخت بیشعوری سیاسی و آثار ویرانگر طولانی اون بشیم، باید توجه داشته باشیم که در دنیای سیاست، مواردی مثل استراتژی، تاکتیک، زدوخوردهای سیاسی، چپ و راستهای سیاسی وجود دارن. اینها رو نباید با شعور یا غیرشعور سیاسی قاتی کنیم. در یک رقابت یا مبارزهی سیاسی، گاهی پیشروی هست، گاهی عقبنشینی هست، گاهی غفلت هست، گاهی ناآگاهی هست، گاهی ائتلاف و اتحاد میون این و اون هست، گاهی اشتباه در استراتژی و تاکتیک هست، گاهی یک موضعگیری هست که در اون لحظه اشتباهه و بعد تصحیح میشه، تفاوت بین مواضع و راهها و باورها وجود داره و اینجور چیزا...
اما مهم چیه؟ مهم اینه که دقت کنیم در بستر رودخونهی تاریخ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ایران که خیلیها در حرکت هستن، اون محور اصلیِ فعالیت و مواضع اونها در این بستر تاریخ، منطبق بر منافع ملی ایران حرکت میکنه یا نه. مثلاً یکی توی این رودخونه با همهی چپ و راستهایی که میزنه یا اشتباهی که گاهی میکنه، داره میاد، ولی کمکم یا یههو از رودخونهی منافع ملی ایران خارج میشه، یا تضاد اصلی را تغییر میده یا ضرورت اصلیِ ایران رو عوض میکنه. یعنی که توجه داشته باشیم که نتیجهی نهایی یا محصول نهاییِ اون فعالیتها چی شد.
پس مهم حرکت کلی روی خط منافع ملی ایرانه، روی خط تضاد اصلی، روی خط ضرورت اصلیه. این مثلث رو همواره مد نظر داشته باشیم و تموم تحولات رو توی این مثلث بررسی کنیم و بشناسیم.
حالا میخوام سهتا مبنا یا پایه رو بچینیم که بسیاربسیار در ساختار سیاست در ایران نقش مستقیم و تأثیرگذار داشتن. ما در حرکتمون توی رودخانهی تاریخ ایران، جابهجا مشاهده میکنیم که این مبناها چقدر در سرنوشت ما مردم ایران نقش داشتن و هنوز هم هستن و نقش دارن.
۱ ـ مهمترین مبنا اینهکه ما در ایران، جنبش روشنگریِ ملی و انقلاب فکری حول آزادی، دموکراسی و برابری نداشتهایم. تا بخواهید جنبش سیاسیِ ضد دیکتاتوری داشتهایم، ولی جنبش فکری بهمعنی «رنسانس» و تحول بنیادین در اندیشهمان نداشتهایم. البته بودن و هستن روشنفکران و روشنگرانی که قدمهایی برداشتن، ولی اونچه که بشه مثل اروپا در قرن ۱۵ و ۱۶ به اون «رنسانس» بگیم، در ایران رخ نداده و نگذاشتن که رخ بده. اگه بود، خبری از اینهمه دیکتاتوریهای پشت سر هم و این همه جهل و خرافات تا الآن نمیبود.
۲ ـ سیاست در ایران ما، ریشه و تکیهگاه فلسفی و جهانیبینیِ انسانی نداشته و هنوز پاش میلنگه. اینم به همون دلیل عبور نکردن از جنبش روشنگریه. دوستان! فلاسفه و فلسفه چقدر در فرهنگ اجتماعی ما جا دارن؟ مثلاً یه قیاس بکنین با سلبریتیها در انواعشون. بهنظر شما صحنه خیلی بیریخت نیست؟ حتماً دستاندکارا حواسشون هست که تاریخ کشور ما را اروپاییها و غیر ایرانیها بیشتر نوشتهاند تا خودمون. شاهنامة ما رو روسها و اروپاییها مدون میکنن و فیلمش رو میسازن و ما مصرفکنندهایم. بهنظرتون اینها از منظر ساختار تفکر فلسفی چه معنییی میدن؟ کجای ریشهی سیاست در ایران بهجای تکیه بر تفکر فلسفی بر بیشعوری بنیاد گذاشته شده؟ چند درصد سیاستمدارها و چند درصد مردم ایران اسم مثلاً ۵ فیلسوف ایرانی را بلدند یا با نظریات اونا آشنان؟ دقت کنین که افتخار خیلی از اهل کتاب در ایران اینه که فلسفهی کانت، دکارت، هگل، مارکس، هیوم، نیچه، هایدگر و... رو میخونن! ولی فلاسفهی ایران اسمی جز در برخی دانشگاهها نیست. بهنظر شما تداوم بلاانقطاع سلطهی دیکتاتوری پشت دیکتاتوری در ایران ما، ربطی به این مقولهی مهم داره یا نداره؟ ربطی به سریال نخبهکشی در ایران داره یا نداره؟ ربطی به جلو بودن بیشعوری سیاسی از شعور سیاسی و فلسفی داره یا نداره؟
یه قیاس سردستی بین تعداد فلاسفه در اروپای قرنهای ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ بکنین با تعداد بسیار اندک فلاسفه در ایران که اون هم نظریاتشون اصلاً زیربنای سیاست در ایران قرار نگرفته. مثلاً نظریه یا اندیشهی «آزادی» که امانوئل کانت طرح کرد، بهمیزان قابل توجهی مبنای سیاست در اروپا شد. یعنی اندیشهی «آزادی» علاوه بر رفتن توی قانون اساسی کشورهای اروپایی، به یک فرهنگ در میان مردم هم رواج پیدا کرد. ولی در ایران ما یک فیلسوف جز در محیط دانشگاه و تدریس فلسفه، جایی در اثرگذاری بر مناسبات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی نداره. منظور از اثر، یعنی اندیشیدن و تفکر و تأمل در دنیای سیاست.
مثلاً شما به ادبیات سیاسی همین الآن در ۱۴۰۳ روی اینترنت توجه کنین، روش مکث کنین، تحقیق کنین. داد میزنه که بیناد اندیشیدن و تفکر بر مبنای فلسفه وجود نداره یا خیلی خیلی نادر و تقریباً منزوی هست. آیا شما روی اینترنت چندتا مطلب سیاسی که اصول نقد سیاسی درش باشه، میبینین؟ قبول دارین بالای ۸۰ درصدش فحش و فضیحته، نه نقد سیاسی بر مبنای اندیشه و تفکر؟ یعنی داره داد میزنه که ادبیات سیاسی متکی بر اصول فلسفیِ استدلال و متکی بر خرد و نگرش برای روشنگری نیست.
مثلاً در قانون اساسی کشور ما از حدود ۲۰۰ سال پیش تا همین الآن، مقام سلطان و پادشاه و فقیه، جایگزین خدا و ظلالله معرفی شدن. آیا از این قانون اساسیها، تفکر واندیشیدن و جهانبینی پیرامون آزادی، دموکراسی و برابری درمیاد؟ معلومه که جز ترویج بیشعوری سیاسی بهعنوان تکیهگاه مقام اول مملکت و مقدس کردن اون، نتیجهی دیگهیی نداشتن و ندارن. پس میبینیم که بیشعوری سیاسی، یک پای قوی در دربارها و حکومتها و قوانین اساسی و نتایج حاصل از اونها در جامعه داره.
۳ ـ شعور سیاسی و بیشعوری سیاسی همیشه بین سیاست دولتها و نوع رابطهی کنشگران و فعالان سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بهوجود میاد یا رخ میده. مثلاً یک دولت، سیاست فریب و دروغ و سرکوب و اختناق رو پیش میگیره ــ یعنی خودش اول بیشعور سیاسیه ــ در بیرون حکومت هم عدهیی از کنشگران و فعالان سیاسی باهاش همسو میشن، یا نه، در مقابلش میایستن. این یعنی میدان رخ دادن بیشعوری سیاسی یا شعور سیاسی.
دوستان!
ما در حرکتمون، در اتفاقات مهم یا رویدادهای سرفصلی مکث میکنیم؛ وگرنه اتفاقات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی اونقدر زیاد هستن که اصلاً نمیرسیم وارد جزئیات بشیم. لذا با سرفصلهایی سر و کار داریم که در سرنوشت ملت و کشور ما تأثیر مستقیم و مهم داشتن. اونجاها میایستیم و شعور سیاسی و بیشعوری سیاسی رو بررسی میکنیم.
خوب، فکر کنم با این یادآوریها، چهارچوبهای تفکر منطقی برای شناخت شعور سیاسی و بیشعوری سیاسی منظم شد تا یک تصور راهنما واسه حرکت در رودخانهی تاریخ ایران داشته باشیم. دیگه وقتشه که بریم از مشروطیت و حول و حوش اون حرکت کنیم...
پایان قسمت سوم
ادامه میدهیم...